ھمه ذرات جان پیوسته با دوست
ھمه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟
دوستت دارم ای تنها عشق من تو تک چراغ زندگی منی
با من بمان تو آن تک واژه زندگی من هستی
دوستت دارم ای تنها عشق من تو تک خوشی زندگی منی
با من بمان تو آن تک عشق زندگی من هستی
دوستت دارم ای تنها عشق من تو تک کلید خوشبختی منی
با من بمان تو آن تک یاردوران تنهایی من هستی
دوستت دارم ای تنها عشق من تو تک ستاره ی زندگی من
با من بمان تو آن تک نیاز زندگی من هستی
دوستت دارم ای تنها عشق من تو تک امید زندگی منی
با من بمان تو آن تک آوای زندگی من هستی
دوستت دارم ای تنها عشق من تو تک دوست شبهای منی
با من بمان تو تک معنی دهنده ’ زندگی من هستی
/span>
شادم که در شرار تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز این سان
در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره دیگر نیست
شب ها چو در کناره نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گوئی
از موج های خسته به گوش آید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنه دریاها
شادم که همچو شاخه خشکی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو می سوزم
در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزیست
کاو را هزار جلوه رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوا ز کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شب ها ترا بگوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
به امید نگاھت ایستادن
به روی شانه ھایت سر نھادن
خوشتر از این آرزویی است
لبان کوچکت را بوسه دادن
برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
نمی خواھم در آغوشت بگیرم
که می خواھم در آغوشت بمیرم
شکفتی ھمچو گل در بازوانم
درخشیدی چو می در جام جانم
به بال نغمه آن چشم وحشی
کشاندی تا بھشت جاودانم
ھمه ذرات جان پیوسته با دوست
ھمه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟
تویی تویی به خدا ، این که از دریچه ماه
نگاه می کند از مهر و با منش سخن است
تویی که روی تو مانند نو گلی شاداب
میان چشمه مهتاب بوسه گاه من است
تویی تویی به خدا ، این که در دل شب
مرا به بال محبت به ماه می خوانی
تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت
گهی به نام و گهی با نگاه می خوانی
تویی تویی به خدا ، این دگر خیال تو نیست
خیال نیست به این روشنی و زیبایی
تویی که آمده ای کنار بستر من
برای اینکه نمیرم زدرد تنهایی
تویی تویی به خدا ، این حرارت لب توست
به روی گونه سوزان و دیده تر من
گهی به سینه پر اضطراب من سر تو
گهی به سینه پر التهاب تو سر من
تویی تویی به خدا ، دلنشین چو رویایی
تویی تویی به خدا ، دلربا چو مهتابی
تویی تویی که ز امواج چشمه مهتاب
به آتش دلم از لطف می زنی آبی
تویی تویی به خدا ، عشق و آرزوی منی
به سینه تا نفسی هست بی قرار توام
تویی تویی به خدا ،جان و عمر و هستی من
بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام
منم منم به خدا ، این منم که در همه حال
چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام
منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق
در آن نفس که بمیرم در آرزوی توام
منم منم به خدا ، این که در لباس نسیم
برای بردن تو باز می کند آغوش
من آن ستاره صبحم که دیدگان تو را
به خواب تا نسپارم نمی شوم خاموش
منم منم به خدا ، این که شب همه شب
به بام قصر تو پا می نهم به بیم و امید
اگر ز شوق بمیرم دلم چه جای غم است
در این میانه فقط روی دوست باید دید
منم منم به خدا ، سایه تو نیستم منم
نگاه کن ، ای گل ، که با تو همراهم
منم که گرد تو پر می زنم چو مرغ خیال
زدرد عشق تو تا ماه میرود آهم
منم منم به خدا ،این منم که سینه کوه
به تنگ آمده از اشک و آه و زاری من
ز کوه هر چه بپرسی جواب می گوید
گواه ناله شب های بیقراری من
من و توایم که در اشتیاق می سوزیم
منو توایم که در انتظار فرداییم
اگر سپیده فردا دمد ، دگر آن روز
من و تو نیست میان من و تو ، این ماییم
ھمه ذرات جان پیوسته با دوست
ھمه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟
شکفتی ھمچو گل در بازوانم
درخشیدی چو می در جام جانم
به بال نغمه آن چشم وحشی
کشاندی تا بھشت جاودانم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کھن در نگاه ما
دور از نشاط ھستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کھن در نگاه ما
آھی از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت ھمچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آھی کشید از سر حسرت که : این منم
باز آن لھیب شوق و ھمان شور و التھاب
باز آن سرود مھر و محبت ولی چه سود
ما ھر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود
دل من دیر زمانی است که می پندارد
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را
دانسته
بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هایی است که می افشانیم
برگ وباری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدان گونه بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دل های به هم پیوستست
تا در آن دوست نباشد همه درها بستست
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جان دلها مان را
مالامال از یاری و غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
شادی روی تو
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گل باران باد
یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
ز آن ھنگامه جان خویش را سوخت
ھمه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جھان از یاد می برد
تو ھمچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده ھستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم
خوشم با این چنین دیوانگی ھا
که می خندم به آن فرزانگی
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم
لھیبی ھمچو آه تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن خاکسترم کن
مسم در بوته ھستی زرم کن