دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
ھمه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوھایی وحشی بال در بال
امید مبھمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مھتاب شور شادمانی
فلق ھا خنده بر لب فسرده
سفق ھا عقده در ھم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ھا تاراج تاراج
درختان در پناه ھم خزیده
ز روی بامھا گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به ھر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ھا در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ھا کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به ھر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
اھم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینھمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاھست کوتاه
نھیب تند بادی وحشت انگیز
رسد ھمراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم ھای باران
چه می خواھی ز ما بی برگ و باران
برھنه بی پناھان را نظر کن
در این وادی قدم آھسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دھی بر دانه در خاک
غبار از چھر گل ھا می کنی پاک
غم دل ھای ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن
گل من، ستاره ی من، تو صفای ماهتابی
نفسی، حیات بخشی، تو شعاع آفتابی
به لبت قسم که رنگی چو گل شراب دارد
به تنت قسم که نوری چو بلور ناب دارد
به پرند شانه هایت که به برگ یاس ماند
به نگاه پر شکوهت که از آن ستاره ریزد
به دو چشم تو که اعجاز دو آفتاب دارد
ز فراق خانه سوزت، غم سینه سوز دارم
گل من! قسم به عشقت که نه شب نه روز دارم
به بلند زلفکانت که به آبشار ماند
به سیاه چشمکانت که به شام تار ماند
به دهان عطر خیزت که به خنده جان فزاید
به گل لطیف رویت که به نوبهار ماند
به غمت که روزگاری به دلم نشاط داده
به فریب عهد سست که به روزگار ماند
به تو ای فرشته ی من، گل من، ترانه ی من!
که جدائی از تو باشد غم جاودانه ی من
به شعاع سینه ی تو که ز پیرهن دمیده
به شکوه گیسوانت که به شانه ها رسیده
به دلم، که تا تو رفتی همه شب غریب مانده
به شبان کام بخشت که دلم به خواب دیده
به نگاه انتظاری که به چشم من نشسته
به ستاره های اشکی که به روی من چکیده
به لبت که با دو بوسه به لبم نگین نشانده
به صدای چون پرندت که دو گوش من شنیده
به غمت، غم عزیزت، غم مهربان و گرمت
که به کوچه کوچه رگ های دلم چو خون دویده
چو تو در برم نباشی، غم بیشمار دارم
تو بدان، که با غم تو، غم روزگار دارم
به شبی که تکیه دادی سر خود به شانه ی من
به دمی که پا نهادی به فضای خانه ی من
اگرم بهانه ای هست برای زندگانی
گل من قسم به مویت، توئی آن بهانه ی من
به دو میوه ای که روئیده به باغ سینه ی تو
به غم فراق، یعنی غم بیکرانه ی من
به نگاه دلپذیرت به لبان بی نظیرت
که صفا گرفته از آن غزل و ترانه ی من
به دو گونه ی لطیفت، به دو چشم اشکریزم
که به راه عاشقی ها، ز بلا نمی گریزم
به شکوه پیکر تو که از آن جلال خیزد
به دل غم آشیانم که از آن ملال خیزد
به شمیم گیسوانت که از آن بهار روید
به نگاه تو که از آن، همه شور و حال خیزد
به لبان مخملینت که چو بر لبم بساید
ز پیام بوسه هایش هوس وصال خیزد
به کلام دلربایت که از آن کمال بارد
به چراغ گونه هایت که از آن جمال خیزد
به پیام دست هایت که به گردنم چو پیچد
ز دل پر از ملالم غم ماه و سال خیزد
به شراب بوسه هایت که از آن همیشه مستم
گل من! تو را نه اکنون، همه عمر می پرستم
به عشق زندگیم
به کسی همیشه عاشقشم و خواهم بود
به زن رویاهام
به کسی که نفس به بودنش و دیدنش وابسته است
به کسی که می پرستمش
به کسی که همیشه با منه و در قلبمه
به کسی که حاضرم بمیرم و اما اون سالم باشه
به کسی اخرین عشق زندگیمه
به کسی که همه زیبایی دنیا را باهاش تجربه کردم
به کسی که بهش افتخار می کنم
به کسی که مرگ بهتر از دنیا بدون اونه
به کسی که همیشه لب هاش برام هوس انگیزه
به کسی که دیدنش تمام غمها را از یادم می بره
به کسی که همه چیز از اونه
به کسی که تمام وجودم صداش می زنه
روز عشقمون را تبریک می گم.
ازش می خوام بار دیگر بدی هامو ببخشه و دلش را خالی کنه از بدیهای من و جز بذر عشق چیزی در قلبش نکاره.