گرچه نزدیکی ولی دوری ز من
گرچه روحی تو ولی دوری ز تن
اگرچه میخواهی تو را بر تن کنم
جامهای لیکن نه همچون پیرهن
گرچه تو مست و خرابم کردهای
خود بیا بر پیکرم حد را بزن
گرچه جان دادم ز هجرت همچو شمع
باز شور عشق تو دادی بدن
گرچه ویران کردهای قلب مرا
لیک پرنور است این بیتالحزن
گرچه میخواهم که فریادت کنم
مُهرِ خاموشی است بر لبهای من
من گم شدم
بین حس بودن و نبودن
بین حیات و مرگ
بین گناه و معصیت
من گم شدم
در ظلمت شب بدون حضور تو
گفتی به تنهایی من دست نزن
من تنهاتر از انم که تنها بمونم
اما میدانی من اخر تنهاییم
دل گرفتگیها اگر مجالم دهد
میگویم قصه بیکسی را با خود
وحشت تنهایی اگر بگذارد
میروم تا آخر دیوانگی
آرزویم برگ بیدی بود آن هم باد برد
هستیم ، شورم ، نشاطم ، عشقم از بنیاد برد
باغبانی کردمش تا غنچه بود
گل که شد ، زیبا که شد گلچین خوش بنیاد شد
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته
تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه