TOO_12

تویی تویی به خدا ، این که از دریچه ماه

نگاه می کند از مهر و با منش سخن است

تویی که روی تو مانند نو گلی شاداب

میان چشمه مهتاب بوسه گاه من است

تویی تویی به خدا ، این که در دل شب

مرا به بال محبت به ماه می خوانی

تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت

گهی به نام و گهی با نگاه می خوانی

تویی تویی به خدا ، این دگر خیال تو نیست

خیال نیست به این روشنی و زیبایی

تویی که آمده ای کنار بستر من

برای اینکه نمیرم زدرد تنهایی

تویی تویی به خدا ، این حرارت لب توست

به روی گونه سوزان و دیده تر من

گهی به سینه پر اضطراب من سر تو

گهی به سینه پر التهاب تو سر من

تویی تویی به خدا ، دلنشین چو رویایی

تویی تویی به خدا ، دلربا چو مهتابی

تویی تویی که ز امواج چشمه مهتاب

به آتش دلم از لطف می زنی آبی

تویی تویی به خدا ، عشق و آرزوی منی

به سینه تا نفسی هست بی قرار توام

تویی تویی به خدا ،جان و عمر و هستی من

بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام

منم منم به خدا ، این منم که در همه حال

چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام

منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق

در آن نفس که بمیرم در آرزوی توام

منم منم به خدا ، این که در لباس نسیم

برای بردن تو باز می کند آغوش

من آن ستاره صبحم که دیدگان تو را

به خواب تا نسپارم نمی شوم خاموش

منم منم به خدا ، این که شب همه شب

به بام قصر تو پا می نهم به بیم و امید

اگر ز شوق بمیرم دلم چه جای غم است

در این میانه فقط روی دوست باید دید

منم منم به خدا ، سایه تو نیستم منم

نگاه کن ، ای گل ، که با تو همراهم

منم که گرد تو پر می زنم چو مرغ خیال

زدرد عشق تو تا ماه میرود آهم

منم منم به خدا ،این منم که سینه کوه

به تنگ آمده از اشک و آه و زاری من

ز کوه هر چه بپرسی جواب می گوید

گواه ناله شب های بیقراری من

من و توایم که در اشتیاق می سوزیم

منو توایم که در انتظار فرداییم

اگر سپیده فردا دمد ، دگر آن روز

من و تو نیست میان من و تو ، این ماییم

TOO_11

ھمه ذرات جان پیوسته با اوست

ھمه ذرات جان پیوسته با دوست
ھمه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟

TOO_10

درخشیدی چو می در جام جانم

شکفتی ھمچو گل در بازوانم
درخشیدی چو می در جام جانم
به بال نغمه آن چشم وحشی
کشاندی تا بھشت جاودانم

TOO_9

چشمان من به دیده او خیره مانده بود

رخشید یاد عشق کھن در نگاه ما

دور از نشاط ھستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کھن در نگاه ما
آھی از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت ھمچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آھی کشید از سر حسرت که : این منم
باز آن لھیب شوق و ھمان شور و التھاب
باز آن سرود مھر و محبت ولی چه سود
ما ھر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود

TOO_8

دل من دیر زمانی است که می پندارد

دوستی نیز گلی است

مثل نیلوفر و ناز

ساقه ترد ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد

جان این ساقه نازک را

دانسته

بیازارد

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار

هر سخن هر رفتار

دانه هایی است که می افشانیم

برگ وباری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش مهر است

گر بدان گونه بایست به بار آید

زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس

زندگی گرمی دل های به هم پیوستست

تا در آن دوست نباشد همه درها بستست

در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جان دلها مان را

مالامال از یاری و غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند

شادی روی تو

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

عطر افشان

گل باران باد

TOO_7

یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
ز آن ھنگامه جان خویش را سوخت

ھمه خاکسترش را باد می برد

وجودش را جھان از یاد می برد

تو ھمچون آتشی ای عشق جانسوز

من آن دیوانه مرد آتش افروز

من آن دیوانه آتش پرستم

در این آتش خوشم تا زنده ھستم

بزن آتش به عود استخوانم

که بوی عشق برخیزد ز جانم

خوشم با این چنین دیوانگی ھا

که می خندم به آن فرزانگی

به غیر از مردن و از یاد رفتن

غباری گشتن و بر باد رفتن

در این عالم سرانجامی نداریم

چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم

لھیبی ھمچو آه تیره روزان

بساز ای عشق و جانم را بسوزان

بیا آتش بزن خاکسترم کن

مسم در بوته ھستی زرم کن

TOO_5

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
ھمه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوھایی وحشی بال در بال
امید مبھمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مھتاب شور شادمانی
فلق ھا خنده بر لب فسرده
سفق ھا عقده در ھم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ھا تاراج تاراج
درختان در پناه ھم خزیده
ز روی بامھا گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به ھر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ھا در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ھا کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به ھر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
اھم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینھمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاھست کوتاه
نھیب تند بادی وحشت انگیز
رسد ھمراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم ھای باران
چه می خواھی ز ما بی برگ و باران
برھنه بی پناھان را نظر کن
در این وادی قدم آھسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دھی بر دانه در خاک
غبار از چھر گل ھا می کنی پاک
غم دل ھای ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن

TOO_4

گل من، ستاره ی من، تو صفای ماهتابی

نفسی، حیات بخشی، تو شعاع آفتابی

به لبت قسم که رنگی چو گل شراب دارد

به تنت قسم که نوری چو بلور ناب دارد

به پرند شانه هایت که به برگ یاس ماند

به نگاه پر شکوهت که از آن ستاره ریزد

به دو چشم تو که اعجاز دو آفتاب دارد

ز فراق خانه سوزت، غم سینه سوز دارم

گل من! قسم به عشقت که نه شب نه روز دارم

به بلند زلفکانت که به آبشار ماند

به سیاه چشمکانت که به شام تار ماند

به دهان عطر خیزت که به خنده جان فزاید

به گل لطیف رویت که به نوبهار ماند

به غمت که روزگاری به دلم نشاط داده

به فریب عهد سست که به روزگار ماند

به تو ای فرشته ی من، گل من، ترانه ی من!

که جدائی از تو باشد غم جاودانه ی من

به شعاع سینه ی تو که ز پیرهن دمیده

به شکوه گیسوانت که به شانه ها رسیده

به دلم، که تا تو رفتی همه شب غریب مانده

به شبان کام بخشت که دلم به خواب دیده

به نگاه انتظاری که به چشم من نشسته

به ستاره های اشکی که به روی من چکیده

به لبت که با دو بوسه به لبم نگین نشانده

به صدای چون پرندت که دو گوش من شنیده

به غمت، غم عزیزت، غم مهربان و گرمت

که به کوچه کوچه رگ های دلم چو خون دویده

چو تو در برم نباشی، غم بیشمار دارم

تو بدان، که با غم تو، غم روزگار دارم

به شبی که تکیه دادی سر خود به شانه ی من

به دمی که پا نهادی به فضای خانه ی من

اگرم بهانه ای هست برای زندگانی

گل من قسم به مویت، توئی آن بهانه ی من

به دو میوه ای که روئیده به باغ سینه ی تو

به غم فراق، یعنی غم بیکرانه ی من

به نگاه دلپذیرت به لبان بی نظیرت

که صفا گرفته از آن غزل و ترانه ی من

به دو گونه ی لطیفت، به دو چشم اشکریزم

که به راه عاشقی ها، ز بلا نمی گریزم

به شکوه پیکر تو که از آن جلال خیزد

به دل غم آشیانم که از آن ملال خیزد

به شمیم گیسوانت که از آن بهار روید

به نگاه تو که از آن، همه شور و حال خیزد

به لبان مخملینت که چو بر لبم بساید

ز پیام بوسه هایش هوس وصال خیزد

به کلام دلربایت که از آن کمال بارد

به چراغ گونه هایت که از آن جمال خیزد

به پیام دست هایت که به گردنم چو پیچد

ز دل پر از ملالم غم ماه و سال خیزد

به شراب بوسه هایت که از آن همیشه مستم

گل من! تو را نه اکنون، همه عمر می پرستم