شبی آرام بود و من
چون همیشه غرق رویایت
دو چشم عاشقم را دوخته بر آسمان
من امشب انتظار بودنت را می کشم
کاش من عطر قدومت را میان این نسیم مملو از گریه
میان ابر های مملو از فریاد رعد و برق یا باران
کاش من عطر قدومت را دوباره می چشیدم
گرچه نزدیکی ولی دوری ز من
گرچه روحی تو ولی دوری ز تن
اگرچه میخواهی تو را بر تن کنم
جامهای لیکن نه همچون پیرهن
گرچه تو مست و خرابم کردهای
خود بیا بر پیکرم حد را بزن
گرچه جان دادم ز هجرت همچو شمع
باز شور عشق تو دادی بدن
گرچه ویران کردهای قلب مرا
لیک پرنور است این بیتالحزن
گرچه میخواهم که فریادت کنم
مُهرِ خاموشی است بر لبهای من
تنها و خسته بودم، در خود شکسته بودم
در خلوتم نشستم، زان سان گسسته بودم
احساس مینمودم، دیگر کسی نیاید
در حجم کوچک دل، آنجا که بسته بودم
هر لحظه بیتبسم، هر روز بیتکاپو
در ژرفنای پوچی، بیتو نشسته بودم
ناگاه آمدی تو، بیترس و بیهیاهو
بشکست قفل این در، دربی که بسته بودم
زان پس دلم برایت، بس عاشقانه میزد
گفتم گریزم از تو، دیدم که رسته بودم
دیگر خبر ندارم، از خود چو آمدی تو
در آن نگاه نابت، قابی شکسته بودم
دانم که جز فراغت، طرفی دگر ببندم
اما چه غم که دم را با تو خجسته بودم
دست و قلم فدایت، چشمم به زیر پایت
چشمی که در دو چشمت مشتاق بسته بودم
کوبیدن در تو گرچه دراز دستیست
گر کوفتم بر این در، تنها و خسته بودم
چشمهایم سوگواران دلی بی کینه اند
درسرند اما تو گویی در دل و در سینه اند
سینه مالامال اندوه کسان و نا کسان
در پی یک منظر از بی رنگی آیینه اند
آینه زنگار دارد گو می صافی کجاست
ای دریغ این تاکها هم خود خمار آیینه اند
دستهایم مهربان بودند با هر نارفیق
آه اما دستهایم خسته و پر پینه اند
میوه دارد باغ عالم آری اما حیف حیف
میوه های قسمت ما میوه ای گندیده اند
عالمی را شهریاری داشتیم و شهپری
عالم ما را به یکباره ز ما دزدیده اند
تو ای زیباتر از خورشید زیبایم ..
تو ای والاترین مهمان دنیایم ..
بدان آغوش من باز است ..
شروع کن یک قدم با تو ..
تمام گامهای مانده اش با من ...
دوستت دارم@#
در پس دیواری دور از این خلوت شب
زیر یک بوته نیلوفر وحشی قشنگ
که نگاهش پر از حادثه است
گونه از آتش شرم سرخ وسر اندر دو کفش
پنهان است
با تو در خلوت تنهائیها به همه می گویم
که ترا می خواهم
باز بیا باز بیا دلبر طناز بیا
دور مرو دیر مرو خسته مشو باز بیا
راحت جانم همه تو تاب و توانم همه تو
راز نهانم همه تو همدم و همراز بیا
چشم و دلم خانه تو دل همه دیوانه ی تو
مست ز پیمانه تو مست سرانداز بیا
نور چراغم همه تو حسرت و داغم همه تو
جلوه ی باغم همه تو سرو سرافراز بیا
شعر تویی شور تویی نام تویی نور تویی
خنده تویی سور تویی با دف و آواز بیا
عود منم رود منم درد منم دود منم
آنکه نیاسود منم دلبر دمساز بیا
دوستت دارم ای تنها عشق من تو تک چراغ زندگی منی
با من بمان تو آن تک واژه زندگی من هستی
دوستت دارم ای تنها عشق من تو تک خوشی زندگی منی
با من بمان تو آن تک عشق زندگی من هستی
دوستت دارم ای تنها عشق من تو تک کلید خوشبختی منی
با من بمان تو آن تک یاردوران تنهایی من هستی
دوستت دارم ای تنها عشق من تو تک ستاره ی زندگی من
با من بمان تو آن تک نیاز زندگی من هستی
دوستت دارم ای تنها عشق من تو تک امید زندگی منی
با من بمان تو آن تک آوای زندگی من هستی
دوستت دارم ای تنها عشق من تو تک دوست شبهای منی
با من بمان تو تک معنی دهنده ’ زندگی من هستی
/span>
شادم که در شرار تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز این سان
در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره دیگر نیست
شب ها چو در کناره نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گوئی
از موج های خسته به گوش آید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنه دریاها
شادم که همچو شاخه خشکی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو می سوزم
در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزیست
کاو را هزار جلوه رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوا ز کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شب ها ترا بگوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
به امید نگاھت ایستادن
به روی شانه ھایت سر نھادن
خوشتر از این آرزویی است
لبان کوچکت را بوسه دادن
برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
نمی خواھم در آغوشت بگیرم
که می خواھم در آغوشت بمیرم
شکفتی ھمچو گل در بازوانم
درخشیدی چو می در جام جانم
به بال نغمه آن چشم وحشی
کشاندی تا بھشت جاودانم
ھمه ذرات جان پیوسته با دوست
ھمه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟